او که با دل پوسیده و کرم خورده اش
پا بر عشق نهاد
و لاف عشق زد.
او که پروانه ها را
با عطوفت به سنجاق دوخت
و با فریبی تلخ
مهتاب را به بازی گرفت .
او که لاف پرواز زد
و آسمان پروازش تنها قفس تاریکش بود .
او که خورشیدک روزهایش را فروخت
تنها به عقده های چرک آلودش .
او که تلخ و مکدر بود
و جامهای تلخ و زهر آلودش را
پی در پی در حلقوم ماهیها خالی میکرد ،
انسانیت را لاف میزد
و انسانیت را می سرایید .
و اکنون
تمام وجود مرا خنده ای دردآلود آزار می دهد.
والسلام